Take a fresh look at your lifestyle.

رد امانت واجب است ولو به یک یهودی / دو داستان بسیار آموزنده درباره حق الناس

0 7,065

در کتاب دارالسلام عراقی از سید جلیل القدر سید هاشم نجفی (یا بحرانی) که معروف به سید خارکن (حطاب) بود، (زیرا که امر معاش آن سید جلیل، غالبا به خارکنی و هیزم فروشی می گذشت) نقل می کند: (و بعضی آن جناب را سید تبری نیز می گفته اند) چون روزی در کشتی بوده است ناگاه باد مخالف می وزد. سید تبر هیزم کنی خود را به جانب هوای مخالف نموده و امر به آرامش می کند، هوای مخالف به اذن خدای متعال، موافق شد.

این سید همان کسی است که نادرشاه به او گفت شما خیلی همت کرده اید،که از دنیا گذشته اید. سید فرمود: بلکه نادر همت کرده است زیرا از آخرت و دار باقی گذشته است.

هنگامی که سید در نجف اشرف بود. کیسه پول یک زائر غریب را مرد جیب بری دزدید، زائر پریشان و حیران شکایت خود را به امیرالمؤمنین علیه السلام نمود.

شب در خواب دید امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود فردا برو فلان جا هر کس را دیدی پولت را از او بگیر. به آن محل که مراجعه کرد سید هاشم نجفی را دید اما فکر کرد سید محترمتر از آن است که من ادعای پول خود را بنمایم. چیزی نگفت: باز شکایت خود را به مولی علیه السلام تکرار نمود. همان خواب را دید پس از مراجعه مصادف با سید نجفی شد . و چیزی نگفت تا سه مرتبه بالاخره فکر می کند، جریان خود را نقل کند و از ایشان چاره جویی نماید.

داستان خود را خدمت ایشان نقل کرد و خواب مکرری که دیده بود اظهار نمود. سید می فرماید جدم امیر المؤمنین علیه السلام راست فرموده است فردا به مسجد بیا، تا پول تو را بدهم. دستور می دهد منادی در نجف اعلان کند فردا سید هاشم به منبر می رود حاضر شوند روز بعد پس از انجام نماز ظهر و عصر، مردم نجف از عالی و دانی و عالم و عامی جمع شده بودند، زیرا می دانستند اتفاق غیر منتظره ای است که سید مردم را دعوت به اجتماع نموده است.

سید هاشم بر منبر رفت و گفت مردم!: بدانین من موقعی که در کاظمین بودم روزی به بغداد رفتم با یک مرد یهودی معامله کردم پول حنس او را پرداختم اما یک پاره بغدادی (که چهار آن یک شاهی است) باقی ماند، بدهکار شدم به کاظمین آمدم چند روزی از این جریان گذشت، باز به بغداد رفتم که طلب یهودی را بدهم. دیدم دکان او بسته است و اعلام فوت او را نوشته اند آن مبلغ را از روزنه دکان به داخل انداختم به امید آنکه ورثه او بردارند. از بغداد برگشتم. به بستر رفتم در عالم خواب قیامت را دیدم و خلق اولین و آخرین همه برای حساب جمع شده بودند. هول ها و گرفتاری  های قیامت را آن طوری مه دیدم نمی تونم شرح بدهم حتی یک دهم آن را نیز نمی توانم باز گو کنم .

از قیامت سخنی می شنوی                           دستی از دور به آتش می داری

بالاخره پس از طی مراحل، عبورم به صراط افتاد که خداوند می فرماید: (وَإِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها کانَ عَلى رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا (مریم ۷۱) چه بگویم گه چه دیدم مویی بر بالای جهنم کشیده اند که سر وته آن معلوم نیست و آتش جهنم در زیر آن شعله ور است. اگر آتش را به دریا تشبیه کنم از هزار یک آن را نگفته ام. چیز دیگری ندیده ام که به آن تشبیه کنم دیدم مردم بر آن وارد می شوند و مانند پروانه به آتش فرو می ریزند و ملائکه اطراف ایشان را گرفته اند می گویند “‌رب سلم امه محمد صلی الله علیه و آله” گروهی به دست آویخته اند، بعضی به سینه خود فرو می روند و برخی به پا و طایفه ایی چون پیادگان و گروهی مانند سواره ها و جمعی مثل باد تند می گذرند.

بالاخره من با نهایت خوف وارد شدم. خداوند مرا کمک و یاری فرمود روانه گردیدم ولی از دیدن آن آتش بی پایان، دلم می تپید و هوش از سرم می پرید، خود را تا وسط راه رسانیدم ناگاه دیدم چیزی مانند کوه آتشاز قعر جهنم بلند شد و در جلو من قرار گرفت راه را بر من مسدود کرد، نه راه برگشتن و نه راه رفتن داشتم. خوب که نگاه کردم، دیدم همان یهودی بغدادی است که عظیم و بزرگ شده است و یک پارچه آتش است. چشمش که به من افتاد بر خود لرزیدم، گفت: سید! یک پاره پول مرا بده. بعد بگذر! گفتم بگذار بروم اینجا که پول ندارم گفت: اگر نداری مرا با خود ببر، گفتم این ممکن نیست زیرا خداوند بهشت را بر کفار حرام فرموده است. گفت تو بیا با من باش. گفتم ای مرد! بر من رحم کن. آمدن من پیش تو و سوختنم برایت چه فایده ای دارد؟ گفت دلم تسلی می یابد. هر چه الحاح (پا فشاری) و التماس کردم مفید نیفتاد. وقتی به طول انجامید گفت : سید! بگذار تو را در آغوش بگیرم و قدری به سینه خود بچسبانم تا خنک شوم. دست های خود را گشود که نرا بغل من د، دیدم اگر با من چنین معامله کند مانند مس گداخته می شوم، باز شروع به التماس کردم.

در این هنگام پنجه خود را باز کرد و پیش آورد گفت: بگذار پنجه ی خود را روی سینه ات بگذارم دیدم نمی توانم طاقت بیارم. آنگاه انگشت سبابه خود را پیش آورد و بر سینه من گذاشت از شدت حرارت آن گویا جمیع اعضاء و جوارحم سوخت از خواب بیدار شدم جای انگشت او را در سینه ی خود یدم. در این موقع سید سینه خود را گشود و آن محل را به حاضرین نشان داد. فرمود از آن وقت که سینه من چنین شده تا کنون آن را معالجه کرده ام ولی هنوز بهبودی نیافته است. مردم از دیدن سینه سید بسیار تحت تاثیر قرار گرفتند. فرمود: مردم! خداوند از حق الناس نمی گذرد اگر چه پاره ای پول یهودی باشد، از سید نجفی. حالا چگونه خواهد بود حال کسی که پول زائر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را برده باشد. هر کس از کیسه ی پول این زائر غریب خبر دارد  به او برساند. شخصی از حاضرین حرکت کرد. گفت من خبر دارم و به او بر می گردانم زائر را برد و پولش را پرداخت.

در این باره حضرت امیرالمؤمنین امام على علیه السلام می فرمایند:

أدُّوا الأمانهَ و لَو إلى قَتَلهِ أولادِ الأنبیاءِ علیهم السلام

 امانت را [به صاحبانش‏] برگردانید، هر چند قاتل فرزندان پیامبران علیهم السلام باشند.

بحار الأنوار: ۷۵/ ۱۱۵/ ۸

 

 حکایتی دیگر از سید

مردی که عازم حج بیت الله الحرام بود صندوقچه ای که در آن پول و طلای فراوانی بود نزد تاجری که به امانت داری معروف بود نهاد و رفت، پس از انجام مناسک حج وقتی که به نجف مراجعت کرد و امانتش را از مرد امین مطالبه کرد مرد منکر شد و امانت او را نداد و این خبر در نجف شهرت یافت عده ای آن حاجی را راهنمایی کردند که برود خدمت سید هاشم بحرانی حطاب شکایت کند پس آن شخص نزد سید آمد و قصه را شرح داد سید به او گفت: من به در دکان او می روم تو مراقب من باش وقتی که دیدی من از دکان او برخاستم و رفتم تو بلافاصله بیا نزد او و مالت را طلب کن، پس سید حرکت کرد و رفت به دکان آن تاجر و مقداری نشست و صحبت کرد، سپس حرکت رکده و رفت آن وقت صاحب مال با عجله آمد نزد تاجر و مالش را طلب کرد مرد تاجر این دفعه بر خلاف دفعات قبل که منکر می شد گفت: مالت حاضر است، فوری رفت مال را آورد و به صاحبش داد، وقتی که مال را تحویل گرفت، علت و جهت انکار مال را و پس از آن همه اصرار به انکار علت اعتراف و دادن مال را سؤال کرد، مرد گفت: اما علت انکار مال کثرت و زیادی مال بود که طمع مرا وادار کرد که انکار کنم؛ و اما جهت این که اعتراف کردم و به تو دادم این بود که سید هاشم حطاب مرا موعظه کرد و سپس رانش را نشان من داد که در آن اثر زخمی بود که در اثر داغ کردن چندین سال بود که مانده بود و جهتش این بود که یک فلس از مال شخصی در ذمه او مانده بود. یک شب در خواب دیده بود که قیامت برپا شده و ملکی از جانب امیرالمؤمنین – علیه السلام – او را کشان کشان برد تا کنار جهنم هر چه سید خواست خود را به جانب حضرت امیرالمؤمنین بکشد حضرت مانع می شد تا این که سید گوید من به حضرت التماس کردم که مرا بپذیرد حضرت فرمود: اگر تو به خدا بدهکار بودی من می توانستم از خدا بخواهم که ترا ببخشد، ولی حق مردم را ناچار باید رد کنی و من یادم نبود که یک فلس بدهکارم ناگهان دیدم مردی از جهنم به سوی من حمله کرد و گفت: ای سید! پولم را بده پس انگشتش را به ران من داخل کرده و به قوت فشار داد. این که می بینی در ران من است جای انگشت سبابه او است پس مرد تاجر گریه کرد و از او حلیت خواست و مالش را رد کرد.

معارف الرجال، حرزالدین، ج ۳، ص ۲۵۴.

۰ ۰ رای ها
امتیازدهی به این نوشته

لطفا مطالب این وبسایت را با ذکر منبع و لینک مطلب منتشر کنید!

لینک کوتاه مطلب : https://nidamat.com/?p=1262

مطالب مرتبط
حمایت مالی از گناه شناسی

وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ؛ وجهاد کنید در راه خدا با اموال و جانهایتان (توبه 41)

عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی تعالی اخلاقیات در جامعه، نشر و تبلیغ احادیث و معارف اهل بیت علیهم السلام و انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر، شریک باشند تقاضا میشود که ما را در پرداخت هزینه های جاری سایت گناه شناسی از قبیل هاست، پشتیبانی فنی ، تالیف و تولید پستها و… یاری فرمایند.

اشتراک ایمیلی در نظرات این پست
اطلاع از
جهت اطلاع از پاسخ دیدگاه، ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
دوست داریم نظرتونو بدونیم، لطفا نظر بدهید.x