Take a fresh look at your lifestyle.
آرشیو دسته:

داستان ها و حکایتهای مربوط به گناه

داستان یا قصّه به نثری گفته می‌شود که روایتی تخیّلی در آن نقل می‌شود. داستان شامل انواع رمان، داستان کوتاه و داستانک می‌باشد.

در این دسته داستان ها و حکایتهای واقعی و غیر واقعی مربوط به گناه، از قبیل داستان گناه کاران، توبه کنندگان، عاقبت بخیران، عاقبت به شران و… بارگزاری می شوند.

اخبار حوادث و درس های عبرت آموز برای دختران

4 سال دوستی هم باعث شناخت من از همسرم نشد به گزارش فارس: رابطه دوستی چهار ساله هم به من اجازه نداد شناخت مناسبی از شوهرم پیدا کنم و در نهایت کار به جدایی کشید. زوج جوانی با مراجعه به شعبه 268 مجتمع قضایی خانواده دادخواست طلاق توافقی…

حزب اللهی تر از امیر المومنین (ع)!!

حاج آقا قرائتی: من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم. تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی خوشگل است. تا در را باز کردم، اوه… چه شکلی! داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه! گفتم: چطور…

لزوم پرهیز از مجادله و بگو مگو

امام حسین علیه السلام، به مردى که به ایشان گفت: بنشین تا در دین، مناظره کنیم فرمود: اى مرد! من، دینم را م ى‏شناسم و راهم برایم معلوم است. اگر تو به دین خود، جاهلى، برو و آن را بجوى. مرا با مجادله (بگومگو) چه کار؟ همانا شیطان، انسان را…

اولین استمناء کننده بر روی زمین

امام صادق (علیه اسلام)  مى‏‎فرمایند: وَ هَبَطَ إِبْلِیسُ وَ لَا زَوْجَةَ لَهُ وَ هَبَطَتِ الْحَیَّةُ وَ لَا زَوْجَ لَهَا فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ یَلُوطُ بِنَفْسِهِ إِبْلِیسُ فَکَانَتْ ذُرِّیَّتُهُ مِنْ نَفْسِهِ وَ کَذَلِکَ الْحَیَّةُ…

۳۰ سال استغفار بخاطر یک الحمدلله!!

عارفی که 30 سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله. مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من…

با هر دست که بدهى، از همان دست مى‏‎گیرى

هــــــر که باشد نظرش در پی ناموس کسان پــی نامــوس وی افـتد نظـــــر بوالهــوســان امام صادق علیه السلام:  أوحَى اللّهُ إلى موسى ... لا تَزنُوا فَتَزنِی نِساؤکُم، و مَن وَطِئَ فُرُشَ امرِئٍ مسلمٍ وُطِئَ فِراشُهُ، کما تَدِینُ تُدانُ.…

نتیجه تکبر در دنیا

عمر بن شیبه گوید: من در مکه بین صفا و مروه بودم که مردى را مشاهده کردم که سوار بر استرى شده و اطراف وى را غلامانى گرفته اند و مردم را کنار مى زنند تا او حرکت کند. پس از مدتى که به بغداد رفتم ، روزى بر روى پلى حرکت مى کردم چشمم به مردى…