عاقبت حضور در مجلس گناه
داستان زیر حکایتی قابل تامل است که از حضرت آیت الله آقا سید جمال الدین گلپایگانی در لسان والد علامه سید محمد حسین تهرانی نقل شده است .
ایشان می فرمودند :
روزی مرحوم آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی ـ تغمّده الله برحمته ـ میفرمودند:
من در ایام نوجوانی و تحصیل در حوزه نجف هم مباحثهای داشتم شاهرودی که فردی بسیار مستعد و تیزبین و زرنگ و درسخوان بود، و ما با هم سالیان درازی را به مباحثۀ کتب مختلف و درس خارج مشغول بودیم. تا اینکه او پس از نیل به مراتب عالیۀ علم و فوز به مرحلۀ اجتهاد، جلاء نجف اختیار نمود و به شهر و دیار خویش شاهرود مراجعت کرد، و ما دیگر از او خبری نداشتیم؛ ولی همین قدر میدانستیم که در شاهرود بسیار مورد توجّه قرار گرفته و عالم وحید شهر و مرجع مراجعۀ افراد و محل رتق و فتق امور مردم گردیده است، و تمام شهر در حیطۀ تصرّف و اقتدار علمی و قضائی و نفوذ کلمۀ او واقع شده است.
روزی از ایّام تابستان که در منزل به مطالعه مشغول بودم دیدم درب منزل به صدا در آمد و یکی از فرزندانم آمد و گفت: مردی با ریش تراشیده و کلاه فرنگی سراغ شما را میگیرد. گفتم: بگو بیاید بالا! در این هنگام مردی وارد اطاق شد که ظلمت همۀ فضا را اشغال کرد، به او گفتم: تو کیستی؟
در جواب گفت: مرا نمیشناسید؟ گفتم: خیر. گفت: من هم مباحثه ای شما هستم و اسمم فلان و فلان است.
من گفتم: قبَّحَ الله وجْهَک! خدا صورتت را کریه و زشت گرداند! این چه سیما و شمایلی است که برای خود ساختهای؟!
گفت: داستان من طولانی است. و پس از نشستن چنین ادامه داد:
”پس از اینکه من از نجف به مسقط الرأس خود شاهرود مراجعت نمودم، در مسجدی از مساجد شهر به اقامه نماز جماعت و تبلیغ و تفسیر و تبیین حلال و حرام پرداختم. مدّتی از این اشتغال گذشت، کمکم صِیت و شهرت ما تمام شهر شاهرود را فرا گرفت و مردم به ما روی آوردند و امور خود را به من واگذار نمودند، و مرافعات و دعاوی خود را نزد من مطرح میساختند و برای حلّ مشکلات اجتماعی و خانوادگی از من استمداد میجستند. مدّتی نگذشت که من عالم وحید شهر و ملجأ عوام و خواص و تنها مجتهد متنفّذ و مبسوط الیَد شهر گشتم، به طوری که حاکم وقت از من حساب می برد و در امور خود با من مشورت مینمود و بدون اجازه من دست به هر کاری نمیزد.
شبی از شبها حاکم مرا به صرف شام به منزل خود دعوت کرد. من به منزل حاکم رفتم، دیدم عدّهای از اعیان و اشراف نیز مدعوّ می باشند، طبیعتاً بسیار مورد توجّه و احترام افراد حاضر قرار گرفتم و با انواع کلمات و تمجیدها و محبتهای شُبهه آمیز مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار میدادند، و من از این برخورد و محفل کاملاً خرسند و مشعوف بودم.
در این اثناء دیدم زمزمه ای بین افراد درگرفت و حرکات چشم و ابرو و دست و صورت حکایت از وقوع مطلبی ناگفته میکند که گویا شرم و حیای افراد از حضور من مانع ابراز و اظهار آن میباشد؛ تا اینکه خود من رو به آنان نمودم و گفتم: آیا مطلبی هست که میخواهید مطرح کنید؟
یکی از آنها با اظهار شرمندگی و حُجب خاصی گفت: اگر جسارت نباشد میخواهم مطلبی عرض کنم امّا شخصیّت شما مانع از طرح آن است. من گفتم: هیچ اشکالی ندارد، هرچه در دل دارید بدون خوف و هراس بگویید!
آن شخص گفت: دوستان و رفقای محفل مایل هستند چنانچه شما اجازت فرمایید، لبی تر کنند و صفایی به محفل آورند.
من متعجّبانه گفتم: یعنی چه؟ لبی تر کنند چه معنا دارد؟ من که منظور شما را نمیفهمم! آن شخص گفت: اگر اجازه فرمایید قدری شراب برای تازه نمودن دماغ و رفع خستگی تناول شود.
من که اصلاً و ابداً چنین تصوّر و تخیّلی به ذهنم خطور نکرده بود، آنچنان برآشفتم و بر آنها نهیب زدم که تمام اهل مجلس از رعب و وحشتِ فریاد من به لرزه و هراس افتادند، و درحالی که از شدّت عصبانیّت کنترل خود را از دست داده بودم مجلس را ترک گفته، از خانۀ حاکم بیرون آمدم، و هرچه حاکم به دنبال من برای عذرخواهی آمد اعتنائی ننمودم و به منزل خود وارد شدم.
سه روز پس از این ماجرا شبی حاکم به منزل ما آمد و بنا را بر عذرخواهی و اغماض و شرمندگی گذاشت و با الحاح و اصرار از ما تقاضا کرد که دوباره به منزل ایشان برای صرف شام برویم، من نیز قبول کردم و رفتم و مشاهده نمودم همان افراد نیز در آنجا حضور دارند. اینبار بدون طرح مسألۀ سابق سفره انداخته و شام آوردند. من دیدم عجب شام لذیذی است که در عمر خود اینچنین طعم و رائحه و لذّتی نچشیده بودم. پس از صرف شام صاحب خانه گفت: از آنجا که آقایان مایل به صرف مشروب میباشند شما چنانچه تمایل دارید به منزل خود مراجعت کنید!
من پذیرفته و برخاستم؛ ولی حاضرین با ابراز ندامت و اظهار شرمندگی از این جریان، متأسّف شدند. من گفتم: ایرادی ندارد شما هر کاری میخواهید انجام دهید من با شما کاری ندارم. و به منزل خود مراجعت کردم.
حدود سه هفته از این جریان گذشت و تمام این مدّت طعم و لذّت شام آن شب پیوسته فکر و ذهن مرا مشغول میداشت تا اینکه حاکم باز برای صرف شام مرا دعوت نمود و من با تمایل شدید و اشتیاق وافر دعوت او را لبّیک گفتم.
پس از وارد شدن دیدم باز همان مهمانهای معهود، در محفل حضور دارند و طبق برنامۀ قبلی سفره گسترانیدند و شام را با لذّت و اشتیاقی وافر صرف نمودیم. پس از صرف شام بدون اینکه از من تقاضای خروج از منزل را بکنند، دیدم خانمی با سینی و جام شراب وارد مجلس شد و همینطور کنار درب اطاق به انتظار اجازه ایستاد.
افراد رو کردند به من و گفتند: اگر آقا اجازه دهند دوستان مایلند با حضور ایشان از بادۀ ناب بهرهمند گردند و لطف و صفای شرب شراب، با وجود شما بسیار گوارا و شیرین خواهد شد!
من ابتدا ابراز ناراحتی نمودم ولی اصرار افراد و تمنّای آن خانم ساقی، مرا به سُستی و تسلیم واداشت و گفتم: شما به کار خود بپردازید من کاری به کار شما ندارم.
پس از بیان این مطلب، آن خانم از همان ابتدای مجلس لیوانهای شراب را یک به یک به دست افراد میداد و به سمت وسط مجلس پیش میآمد، ولی آن افراد بدون اینکه لیوانها را به سمت دهان خود ببرند همینطور در دستان خود نگه داشتند؛ تا اینکه آن زن به من رسید و در مقابل من ایستاد، از من تقاضا کرد لیوانی برای شرب بردارم. من از این عمل ناراحت شدم و ابراز نگرانی نمودم، ولی یک مرتبه از هر طرف صدا به خواهش و تمنّا و اصرار بر شرب باده برخاست و چنین تقاضا شد که تا من بر ندارم و صرف نکنم هیچکدام از آنها شراب را به لبان خود نزدیک نخواهند ساخت، و من هرچه انکار کردم آنها بر اصرار خود افزودند؛ تا اینکه آن زن با حرکات و سکناتی مرا متوجّه خود نمود و با ظرافت و لطافتی خاص مرا به وسوسه انداخت و من لیوانی از بادۀ ناب از دست او گرفتم و به دهان خود نزدیک نمودم و آن لیوان را لاجرعه سر کشیدم.
خدا شاهد است به محض اینکه شراب وارد معدۀ من شد، یکمرتبه احساس کردم چیزی از دل و قلب من خارج شد، و آن ایمان و اعتقادی که پیش از این در وجود و قلب خود احساس مینمودم، دیگر در نفس خود نیافتم. از آن مجلس بیرون آمدم درحالیکه با آن فردی که پیش از این وارد مجلس شده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
پس از مدّتی، حاکم مرا به مسئولیّتی در دوائر دولتی تنفیذ نمود و من عمامه از سر خود برداشتم و رسماً تحت حمایت و رعایت دستگاه حاکمه قرار گرفتم، و مسئولیّت قضاوت دولتی را به من واگذار نمودند، و اینک وضع و حال من همین است که شما مشاهده میکنید.“
در اینجا بنده به یاد داستانی از مرحوم آیه الله عارفِ واصل، حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی افتادم که بسیار شبیه به این حکایت است و آن را از مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ شنیدم، و با بیان این داستان فرق بین عالم عارف و عالمِ عادی روشن میگردد:
مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ میفرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نامدار و از صاحبان نَفَس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قریۀ کبودر آهنگ (چند فرسخی همدان) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالکان اهتمام میورزید. روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفین و معاندین آن بزرگوار، تصمیم میگیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم میسازند و ایشان را به آن مجلس دعوت میکنند. مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد میشود و میبیند که اراذل قریه همگی در آنجا مجتمع میباشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم میشود و پذیرایی از مهمانان آغاز میشود.
در این هنگام درب اطاق باز میشود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس میشود و به یکیک از مهمانان کاسه ای از شراب مینوشاند، تا اینکه میرسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پُر کرده به ایشان تعارف می کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدّت، اصلاً به اطراف توجّه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند.
آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و درحالیکه میرقصید و به سمت ایشان حرکت میکرد، میخواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأذّی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجّهی نمیکند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و درحالیکه متوجّه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد: «گرخود نمی پسندی تغییر ده قضا را»
در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمولنگردند: تغییر دادم!
یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه ای میگشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد. مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کردۀ خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمرۀ شاگردان سلوکی ایشان درآمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟
ایشان فرمودند: به رجالالغیب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.
همدمی با اولیا برداشتند انبیا را همچو خود پنداشتند
کار نیکان را قیاس از خود مگیر گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
منبع: سایت مداحی
قانون صفرم ترمودینامیک بیان میکند که اگر دو سیستم با سیستم سومی در حال تعادل گرمایی باشند، با یکدیگر در حال تعادلند. به نظرم در مورد انسانها هم میتواند همینطور باشد باید آنقدر قوی باشیم که ما بر روی دیگران تاثیر بگذاریم و نتیجه بلعکس نشود. یک پرفسور ژاپنی به اسم ایموتو یه مقاله راجب آب نوشته است که خواندنش خالی از لطف نیست در سایتهای داخلی به اسم شهادت آب میتوانید سرچ کنید. قانونی در نجوم هست که هر سیاره یا ستاره ای گرانش قویتری داشته باشد بقیه کرات و ستاره ها تحت تاثیر گرانش قویتر قرار گرفته و به دورش میچرخند همانند خورشید که نیروی گرانشش چند سیاره را وادار به چرخیدن به دور خودش میکند و این قوانین بسار دقیق و پیچیده از خالقی بسیار بزرگ و وصف نشدنی حکایت دارد.نویسنده نیستم ولی امیدوارم بدردتان خورده باشد.
ممنون استفاده کردم
خواهش میکنم
این داستان همانند مثل کمال همنشین در من اثر کرد هست. واقعا همنشین بد را نمیتوان کاری کرد و فقط لطف خدا باید شامل حال انسان بشود تا اینها سر راه آدم سبز نشوند. از نگاه من عالم کسی هست که میداند همه چیز که خداوند آفریده یه خاصیتی دارد و هر کدام که نهی کرده برای انسان مضر هست. الکل مصرف طبی و صنعتی و مصارف دیگری داره خوردنی نیست و این کار احمقانه هست خیلی ها فقط عابد هستند و زاهد نیستند و خیلیها زاهد هستند ولی عالم نیستند. از نظر من کسانی که خارج از اسلام ناب محمد رسول خدا هستند همانند انسانهای عصر حجر هستند که به اندک امکاناتی خوشحال هستند حال آنکه چیزهایی هست که حتی اسمش را هم نشنیده اید جا هایی هست که حتی فکرش را هم نخواهید کرد به دنبال چه هستید در زمین.
واقعا نمیدانم به دنبال چی هستم حیران و سرگردان امواج مصموم زیاد هست هر کسی یه سازی میزنه امیدوارم بتوانم اول با خودم صادق بشم و با خدای خودم صادق بشم تا از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم الهی آمین