در زمین دیگران خانه مکن، کار خود کن، کار بیگانه مکن
داستان تاجری که با سرمایه اش در زمین دیگران خانه ساخت
یک بنده خدایی ۳۰ سال در بازار تجارت کرد، و ثروت عظیمی به دست آورد، و از طریق همین ثروت، یک زمین بسیار وسیعی خریداری کرد.
۳۰ سال دیگر هم کار کرد و دوباره هم ثروت کلانی به دست آورد، و با آن ثروت کلان، توی آن زمینی که خریده بود یک کاخ یا به قول امروزیها ویلای بسیار مجلل و بزرگی ساخت. .
اما وقتی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند،
ماموران شهرداری و نیروی انتظامی آمدند و گفتند که زمین شما آن طرفتر بوده،
و زمین را عوضی گرفته ای، و کاخت را بر روی زمین یک نفر دیگر ساخته ای!
این بنده خدا یک زمینی دیگری را با زمین خودش اشتباه گرفته بود و هرچه سرمایه داشت خرج آن زمین کرده، زمین یک نفر دیگر را آباد کرده بود…
مولانا از این داستان استفاده کرده، و میگوید:
من و شما هم همینطور هستیم، در وجود ما دو تا زمین وجود دارد:
یکی بدن و دیگری روح. ما خیال میکنیم که بدن ما، زمین ماست،
و هر چه داریم خرج این بدن میکنیم،
اما وقتیکه میخواهیم از دنیا برویم، به ما میگویند که زمین شما، آن یکی دیگر بوده، یعنی روح شما و ما به اشتباه بدنمان را آباد کردهایم و روحمان را، رها کردهایم،
از این جهت است که میگوید:
در زمین دیگران خانه مکن
کار خود کن، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه، تن خاکی تو
کز برای اوست، غمناکی تو…