Take a fresh look at your lifestyle.

جنازه ای بدون سر در محراب با لباس زنانه!!

0 928

ماجرایى شگفت آور از کرامات حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام

در ذیل به ماجرایی شگفت انگیز  از کرامات حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره می شود که در آن چند گناه بزرگ از جمله تجاوز به عنف، قتل، دلالی برای زنا و رشوه صورت گرفته است.

ابن عباس مى گوید: روزى عمر در زمان خلافتش براى اداى فریضه صبح به مسجد آمد دید کسى در محراب خوابیده است، عمر به غلام خود گفت: او را براى نماز خواندن بیدار کن، غلام پیش رفت، دید لباس زنانه به تن دارد، تصور کرد زنى از انصار است او را حرکت داد، ولى حرکت نکرد، معلوم شد مردى است در لباس زنان که سرش بریده شده است.
عمر دستور داد کشته را در گوشه اى از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاى آورد، پس از نماز به حضرت امیر علیه السلام عرضه داشت: نظرتان در این قضیه چیست؟
آن حضرت فرمود: بگو کشته را دفن کنند و منتظر باش تا کودکى را در همین محراب ببینى.
عمر گفت: از کجا مى گویى؟
على علیه السلام: برادر و حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا از این ماجرا خبر داده است. و چون نه ماه گذشت روزى عمر براى نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداى گریه طفلى به گوشش رسید. گفت: راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت: نوزاد را از میان محراب بردارد و پس از اداى نماز، طفل را آورد و در پیش روى حضرت على علیه السلام گذاشت. امیرالمومنین فرمود: دایه اى از انصار پیدا کنند تا از طفل نگهدارى نمایند. تولد کودک در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دایه طفل را پس از نه ماه در روز عید فطر بیاورید.
دایه طفل را در موقع مقرر، دایه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امیر علیه السلام آورد، حضرت به او فرمود: کودک را در محل نماز عید ببر و بنگر هر زنى را که کودک را از تو گرفت و صورتش را بوسید و به وى گفت: اى ستمدیده، فرزند زن ستمدیده! و اى فرزند مرد ستمگر! او را بگیر و به نزد من بیاور!
دایه، طفل را در آنجا برد، دید زنى از پشت سر او را صدا مى زند و مى گوید: تو را به حق محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله اندکى توقف کن! دایه ایستاد آن زن رسید و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسید و به او گفت: اى مظلوم، فرزند مظلومه! و اى فرزند مرد ظالم! چقدر به کودک مرده من شباهت دارى، و آن زن بسیار زیبا بود، و هنگامى که طفل را به دایه رد کرد و خواست برود، دایه دامنش را چسبید.
زن گفت: مرا‌‌ رها کن!
دایه گفت: تو را‌‌ رها نمى کنم تا به نزد على بن ابیطالب ببرم، زن مضطرب شد و گفت: على مرا در میان مردم رسوا مى کند و اگر چنین کنى در روز قیامت با تو مخاصمه خواهم کرد، دایه حرفش را گوش نکرد و خواست او را ببرد در این موقع زن به دایه گفت: مرا‌‌ رها کن تو را به خانه مى برم و دو برد یمنى و یک حله صنعایى و سیصد درهم هجرى به تو مى دهم، دایه قبول کرد و با زن به خانه رفت، و اموال را گرفت، آنگاه به دایه گفت: اگر طفل را در روز عید قربان بازآورى همین هدایا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عید برگشتند امیرالمومنین علیه السلام دایه را طلبیده به وى فرمود: اى دشمن خدا! سفارش مرا چه کردى؟
دایه گفت: کسى را ندیدم.
آن حضرت به وى فرمود: به حق صاحب این قبر (اشاره به قبر پیغمبر) دروغ مى گویى. آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اى داد و گفت: اگر در روز عید قربان او را بیاورى همین هدایا را نیز به تو خواهم داد. دایه بر خود لرزید و گفت: اى پسر عم رسول خدا! مگر غیب مى دانى؟!
على علیه السلام فرمود: جز خدا کسى غیب نمى داند ولیکن رسول خدا صلى الله علیه و آله این قضیه را به من خبر داده است.
زن گفت: بهترین گفتار، گفتار راست است. و ماجرا‌‌ همان بود که فرمودید، اکنون اگر دستور دهید زن را حاضر کنم.
على علیه السلام فرمود: هنگامى که آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل دیگرى منتقل شد، حال باید صبر کنى تا روز عید قربان او را بیاورى تا خداوند از سر تقصیر تو درگذرد. زن گفت: اطاعت مى کنم. و چون روز عید قربان شد دایه به آن محل رفت و زن نیز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسید و آنگاه به دایه گفت: با من بیا تا آنچه به تو وعده داده‌ام به تو بدهم.
دایه گفت: هرگز تو را‌‌ رها نمى کنم، در این موقع زن سر به سوى آسمان بلند کرده به درگاه الهى عرضه داشت: اى فریادرس درماندگان! و اى پناه دردمندان!.
و آنگاه با دایه به مسجد رفت. و چون بر حضرت على علیه السلام وارد گردید، آن حضرت به وى فرمود: تو مى گویى یا من بگویم؟!
زن: خودم مى گویم.
على علیه السلام پس بگو!
زن: من دختر مردى از انصارم، پدرم عامر بن سعد خزرجى در یکى از غزوات رسول خدا صلى الله علیه و آله در رکاب آن حضرت کشته شد. مادرم نیز در عهد خلافت ابوبکر از دنیا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسایه انس مى گرفتم، و یک روز که با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم، پیرزنى فرتوت که تسبیحى در دست داشت، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اینکه به من رسید گفت: اسم تو چیست؟
گفتم: جمیله.
دختر کیستى؟
دختر عامر انصارى.
پدر دارى؟
خیر.
ازدواج کرده اى؟
نه.
پس به حال من ترحم نموده گریه کرد و گفت: مایل نیستى زنى نزد تو آمده به تو کمک کند و انیس و مونس تو باشد.
دختر: بله مایلم.
پیرزن: من حاضرم براى تو مادرى مهربان باشم، من خوشحال شده گفتم: بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبى از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شیر و خرما برایش مهیا کردم و چون آن‌ها را دید گریه کرد، گفتم: چرا گریه مى کنى؟
پیرزن: دخترم! خوراک من عبارت است از یک نان جو یا اندکى نمک و باز هم گریه کرد و گفت: حالا هم وقت غذا خوردنم نیست، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مى خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اینکه از نماز عشاء فارغ گردید، من یک قرص نان جو و مقدارى نمک برایش آوردم آنگاه به من گفت مقدارى خاکس‌تر برایم بیاور، چون آوردم خاکستر‌ها را با نمک مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار کرد و باز به نماز ایستاد و تا سپیده دم نماز خواند و من چون این رفتار را از او دیدم به وى نزدیک شده بر سرش بوسه زدم و گفتم: برایم دعا کن، خداوند مرا بیامرزد؛ زیرا دعاى تو مستجاب است. در این موقع به من گفت: تو دخترى زیبا هستى و من هنگامى که از خانه خارج مى شوم بر تو مى ترسم تنها بمانى، باید زنى در کنار تو باشد، و من دخترى عابده و خردمند دارم که از تو بزرگ‌تر است، اگر بخواهى او را نزد تو بیاورم تا یار و همراز تو باشد.
گفتم: چرا نخواهم؟
پس برخاست و از خانه بیرون رفت ولى پس از زمانى خود تنها برگشت.
گفتم: چرا خواهرم را به همراه نیاوردى؟
گفت: دختر من با کسى انس نمى گیرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زیاد رفت و آمد مى کنند و مزاحم انجام عباداتش ‍ مى شوند.
گفتم: تا موقعى که دختر تو در خانه من است نمى گذارم کسى به خانه بیاید، پیرزن رفت و پس از ساعتى برگشت و زنى با او بود که تمام بدن را در لباسش پیچانده بود و فقط چشمانش ‍ پیدا بود، و بر در اتاق ایستاد، گفتم: چرا داخل نمى شوى؟
عجوزه گفت: از دیدار تو چنان خوشحال شده که از خود بیخود گشته است.
گفتم: الان مى روم در خانه را مى بندم تا کسى وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبیده و گفتم صورتت را باز کن، ولى قبول نکرد، پس رویش را از سرش برداشتم ناگهان دیدم جوانى است با ریش سیاه و دست و پا خضاب بسته با لباس ‍ زنان، پس من زارى و فزع نموده به او گفتم: چرا مرتکب چنین جنایتى شدى؟! برخیز و از خانه بیرون شو! مگر از سطوت عمر نمى ترسى؟ و خواستم از او دور شوم که بناگاه به من چسبید و من در دستش مانند گنجشکى بودم در چنگال عقابى پس با من مباشرت نمود و از شدت مستى که داشت بر زمین افتاد و بیهوش گردید، و من با کاردى که بر کمرش بسته بود سر از بدنش جدا کردم و به درگاه خدا عرضه داشتم:
خدایا! تو مى دانى که این مرد به من ستم نموده و مرا رسوا کرده است و من بر تو توکل مى کنم، اى خدایى که هرگاه بنده اى بر او توکل کند او را کفایت نماید! اى خدایى که نیکو پرده پوشى. و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم، و از او آبستن شدم. و چون فرزند را زاییدم، خواستم او را بکشم ولى گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افکندم. این ماجراى من بود اى پسر عم رسول خدا!
عمر گفت: گواهى مى دهم که از رسول خدا شنیدم که فرمود: من شهر علمم و على در آن است.
و نیز فرمود: برادرم على بحق سخن مى گوید.
و آنگاه گفت: یا اباالحسن! حکم آنان چیست؟
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: مقتول دیه اى ندارد؛ زیرا مرتکب گناهى بزرگ شده است و بر زن حدى نیست؛ زیرا بدین عمل مجبور شده، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بیاور تا حق خدا را از او بگیرم.
زن گفت: سه روز به من مهلت بدهید، امیرالمومنین به دایه فرمود: فرزند را به مادرش رد کن! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوى پیرزن از خانه بیرون رفت و ناگهان او را در کوچه اى دید، پس او را بگرفت و کشان کشان به نزد على علیه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسیدند، حضرت على علیه السلام به پیرزن فرمود: اى دشمن خدا! مى دانى که من على بن ابیطالب هستم و علم من علم پیامبر صلى الله علیه و آله است اکنون حقیقت حال را بگو!
پیرزن گفت: من این زن را نمى شناسم و از قضیه اطلاعى ندارم!
امیرالمومنین به وى فرمود: قسم مى خورى؟
پیرزن: آرى.
حضرت به او فرمود: دستت را روى قبر رسول خدا بگذار و سوگند یاد کن، و چون پیرزن سوگند یاد کرد ناگهان صورتش ‍ سیاه شد. امیرالمومنین علیه السلام دستور داد آیینه اى آوردند، و چون پیرزن در آیینه نگاه کرد و صورت خود را سیاه دید از روى ندامت صیحه زد، على علیه السلام به درگاه خدا عرض کرد: بار خدایا! اگر این زن راستگوست صورتش را سفید گردان، ولى آن سیاهى برطرف نشد، حضرت به وى فرمود: چگونه توبه کرده اى با آنکه خداوند از سر تقصیر تو نگذشته است؟!
آنگاه عمر دستور داد پیرزن را از مدینه خارج کرده سنگسارش ‍ نمایند.
ابن ابى الحدید این قضیه را بطور اختصار نقل کرده و مى گوید: این ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است.

منبع:

کتاب : قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه ‏السلامبه نقل از دررالمطالب .

نویسنده: آیه الله علامه حاج شیخ محمد تقی تستری 

۰ ۰ رای ها
امتیازدهی به این نوشته

لطفا مطالب این وبسایت را با ذکر منبع و لینک مطلب منتشر کنید!

لینک کوتاه مطلب : https://nidamat.com/?p=618

مطالب مرتبط
حمایت مالی از گناه شناسی

وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ؛ وجهاد کنید در راه خدا با اموال و جانهایتان (توبه 41)

عزیزانی که تمایل دارند در اجر اخروی تعالی اخلاقیات در جامعه، نشر و تبلیغ احادیث و معارف اهل بیت علیهم السلام و انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر، شریک باشند تقاضا میشود که ما را در پرداخت هزینه های جاری سایت گناه شناسی از قبیل هاست، پشتیبانی فنی ، تالیف و تولید پستها و… یاری فرمایند.

اشتراک ایمیلی در نظرات این پست
اطلاع از
جهت اطلاع از پاسخ دیدگاه، ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
دوست داریم نظرتونو بدونیم، لطفا نظر بدهید.x