داستانهایی از حسن ظن و سوء ظن به خدا
حسن ظن به خدا و رسیدن به نتیجه آن
در میان بنی اسرائیل، خانوادهای در بیابان زندگی میکردند. آنها (علاوه بر چند گوسفند) یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند. خروس، آنها را برای نماز بیدار میکرد، الاغ، وسایل زندگیشان را حمل میکرد و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، آنها را از درندگان حفظ میکرد.
اتفاقاً روباهی آمد و خروس آنها را خورد. افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود گفت: خیر است إن شاء الله.
پس از چند روزی سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت: خیر است ان شاء الله. طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد. باز آن مرد گفت: خیر است إن شاء الله.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همهٔ چادر نشین های اطراف مورد دست برد و غارت دشمن واقع شده و خود آنها نیز به صورت برده به اسارت دشمن در آمدهاند.
مرد صالح گفت: راز این که ما باقی ماندهایم این بوده که چادر نشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بودهاند و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شدهاند و به اسارت دشمن در آمدهاند.
ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدهایم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم ماندهایم. (المحجه البیضاء، ج ۸، ص ۹۲.)
منبع: کتاب داستان دوستان/صفحه ۲۳
برتری حسن ظن به خدا بر بدگمانی نزد خدا
«حضرت یحیی» از اول تا آخر عمرش همیشه محزون و گریان بود و هیچ کس او را خندان ندید. پدرش «حضرت زکریا» روزی عرض کرد: «خداوندا من از تو پسری خواسته بودم که باعث شادی من شود. اما فرزندی به من عطا کردی که همیشه محزون و گریان است.»
روزی نیز حضرت زکریا به پسرش گفت: «من از خداوند پسری میخواستم که باعث سرور من شود.»
حضرت یحیی جواب داد: «خودت فرمودی که بین بهشت و جهنم عقبه و گردنهای است که از آن نمیگذرد مگر کسی که از خوف خدا گریسته باشد.»
به هر جهت، وی آنقدر گریسته بود که صورتش زخمی شده بود و روی زخم نمد انداخته بود.
روزی حضرت عیسی به پسر خالهاش حضرت یحیی رسید و لبخندی زد. حضرت یحیی گفت: «چه شده است که من ترا خندان میبینم؟ مثل اینکه تو خودت را در آمان میبینی.»
حضرت عیسی پاسخ داد: «چه شده است که ترا عبوس میبینم؟ مگر تو از رحمت خداوند مأیوسی؟»
سپس هر دو گفتند: «ما از اینجا حرکت نمیکنیم تا خداوند دربارهٔ ما حکم کند که حق با کیست.» در آن موقع، وحی رسید: «هر کدام از شما که امید و حسن ظنتان به ما بیشتر است، همو بهتر است.» (معراج – صفحهٔ ۲۰۹)
منبع: کتاب توحید و نبوت در داستانهای دستغیب /صفحه ۲۶۵
نتیجه حُسنِ ظنّ
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: هنگامی که آخرین بنده به سوی دوزخ رانده میشود به اطراف مینگرد، آن گاه خداوند جبار میفرماید: او را باز گردانید.
چون او را باز میگردانند از وی میپرسند: چرا به اطراف مینگریستی؟
میگوید: پروردگارا! گمان من این گونه نبود.
میپرسند: گمان تو چگونه بود.
میگوید: پرورگارا! گمان میکردم از گناهانم در گذری و مرا به بهشت بری.
خداوند میفرماید: ای فرشتگان من! سوگند به عزت و جلال و نعمت و برتری و رفعت مکانم، هرگز بندهام بهتر از این لحظه به من گمان خوب نبرده بود و اگر ساعتی به من حسن ظن میداشت او را به آتش میترساندم. دروغش را بر او ببخشید و او را به بهشت وارد کنید. (ینابیع الحکمه، ص ۸۱۱.)
برترین دو نفر زندانی
در زمان حضرت موسی علیه السلام دو نفر به زندان افتادند. پس از مدتی آنها را رها ساختند، یکی چاق و سرحال و دیگری لاغر و ضعیف شده بود.
حضرت موسی علیه السلام از آن مرد چاق پرسید: چه سبب شد که تو را فربه ساخت؟ گفت: گمانم به خدا نیک بود و نسبت به خدا حسن ظن داشتم. از دیگری پرسید: چه چیز سبب شد که تو را بد حال و لاغر ساخت؟ گفت: ترس از خدا، مرا به این حالت افکنده است.
حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا! مرا آگاه ساز که کدام یک برترند؟ خداوند فرمود: آن که گمان و حسن ظن به من دارد، برتر است. (یکصد موضوع، پانصد داستان ۲۲۹/۲ – ۲۳۰؛ به نقل از: جامع الاخبار / ۹۹.)
منبع: کتاب هزار و یک حکایت-جلد ۱ / حکایت ۶۵۱ / صفحه ۴۸۶
دعای معکوس
مردی عجم نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد: شما دعاهای بسیاری دارید که من نمیتوانم آنها را بخوانم، دعایی مختصر به من بیاموزید که در ثواب همهٔ دعاهای شما شریک باشم.
فرمودند بگو: «اللهم أنت ربی و أنا عبدک»؛ خدایا! تو پروردگار من هستی و من بندهٔ توام. آن مرد عجمی رفت و چون آن را خوب یاد نگرفته بود، همیشه به عکس دعا میکرد: «خدایا! تو بندهٔ من هستی و من پروردگار تو هستم.»
روزی جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد: دعایی به آن مرد عجمی یاد دادی که به عکس میخواند و کفر از آن برمی خیزد!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن مرد را طلبید و از حالش پرسید، عرض کرد: به قدری شادم و به ثواب آن دعا دل نهادهام که حد و حصر ندارد، دائم هم می گویم: «اللهم أنت عبدی و أنا ربک»؛ خدایا! تو بندهٔ من هستی و من پروردگار تو هستم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: دیگر چنین نگویی که کافر میشوی. آن مرد محزون شد و غمهای گذشته بر دلش مستولی شد و عرض کرد: مدتی که گفتهام به گمانم عین ایمان بود. حالا چه کار کنم؟
جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم! خدا میفرماید: اگر بندهٔ من به زبان غلط گفته است، من بر دلش [و گمان نیک او] نظر دارم، ما گذشتهٔ او را به صواب نوشتیم و به آرزویش میرسانیم. (یکصد موضوع، پانصد داستان ۲/ ۲۳۰ – ۲۳۱؛ به نقل از: خزینه الجواهر / ۵۰۳. داستان ۲۳۱/۲؛ به نقل از: تفسیر نمونه ۲/ ۲۵۴.)
منبع: کتاب هزار و یک حکایت-جلد ۱ / حکایت ۶۵۳ / صفحه ۴۸۷
حسن ظن و رفتن به بهشت
حجت الاسلام و المسلمین استاد حسین انصاریان در کتاب عرفان اسلامی (شرح جامع کتاب مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه) مینویسد: استاد اخلاق، عارف بزرگوار، مفسر قرآن، مرحوم حاج شیخ محمود یاسری – رحمه الله علیه – میفرمود:
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به جبرئیل فرمود: از عجایبی که دیدهای برایم بازگو کن.
جبرئیل (امین وحی) گفت: در زمانهای گذشته در حالی که قرار بود بر یکی از پیامبران الهی نازل شوم، عابدی را در جزیرهای دیدم که با کمال شوق به عبادت حق مشغول بود و از خدا میخواست مرگش در حال سجده فرا رسد.
عبادتش را نیکو یافتم، زمان بندگیاش را چهار صد سال دیدم، دعایش را مستجاب مشاهده کردم، علاقمند شدم وضع قیامتش را ببینم، برایم اعجاب آور بود. روز قیامتش نشان میداد که اعمالش مورد قبول حق واقع شده، به او خطاب میرسد که: أدخل جنتی برحمتی؛ [بندهٔ من!] با دلگرمی به رحمت من، وارد بهشتم شو؛ اما او عرضه میدارد: أدخل جنتک بعملی؛ [پروردگارا!] با دلگرمی به اعمال و عباداتم، وارد بهشتت میشوم.
از سوی خداوند متعال خطاب میرسد: ای قاضیان دادگاه من! اکنون که پای معامله به میان آمد، تمام نعمتهای مادی و معنویام را که به این عابد عنایت کردم با عبادتش بسنجید، چنانچه عبادت او گرانتر آمد، به بهشت برود و اگر نعمتهای من گرانتر شد، به جهنم برود.
از نعمت بینایی شروع میکنند، این نعمت از نظر ارزش خدایی بر تمام عبادات عابد سنگینتر آمد، چون او را به سوی دوزخ بردند، عرضه داشت: خداوندا! برنامههای دیگری هم داشتم که محاسبه نشد. خطاب میرسد: چیست؟ عابد میگوید: امید به کرم تو، حسن ظن به عنایت تو و از همه بالاتر نیاز و فقر و ناچیزی خودم.
خطاب میرسد: او را از مسیر عذاب برگردانید و به خاطر امید و حسن ظنش به من، او را به سوی بهشت ببرید. چون عابد در مسیر بهشت قرار میگیرد، عرض میکند: أدخل جنتک برحمتک؛ [پروردگارا!] با دلگرمی به رحمتت، وارد بهشتت میشوم. (عرفان اسلامی (حسین انصاریان) ج ۱، صص ۲۱۹ – ۲۱۸.)
منبع: کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۲۱۷/صفحه ۲۰۴
عدم سوء ظن به نزول سختی و بلا
روزی یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن حضرت را به منزل خود مهمان دعوت نمود، حضرت پذیرفت. هنگامی که وارد منزل شد، دید که مرغی روی دیوار خانه تخم گذاشت و آن تخم از روی دیوار غلطید و در سینه دیوار بر روی میخی قرار گرفت، نه به زمین افتاد و نه، شکست!
پیغمبرصلی الله علیه و آله و سلم از آن منظره تعجب کرد. صاحب منزل گفت:
یا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم! از نشکستن این تخم مرغ تعجب میکنید؟ سوگند به آن خدا که شما را به حق به رسالت برانگیخته تاکنون هیچ بلا و ناگواری برایم پیش نیامده است!
حضرت فوراً از جای خود حرکت کرد و از غذای او نخورد و فرمود:
کسی که هیچ بلا و ناگواری نبیند، خدا به او کاری ندارد (لطف و عنایتی ندارد). (۲۲: ص ۱۳۰.)
«معلوم میشود برخی از بلاها برای انسان از الطاف الهی است و نباید در برخی موارد ناراحت شد».
منبع: کتاب داستانهای بحارالانوار جلد ۸ /صفحه ۳۷
اظهار حسن ظن به خدا
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: آخرین کسی را که دستور داده میشود به سوی دوزخ ببرند، ناگهان به اطراف خود نگاه میکند. خداوند دستور میدهد او را برگردانند، پس او را برمی گردانند. خطاب میرسد: چرا به اطراف خود نگاه کردی و در انتظار چه هستی؟ عرض میکند: پروردگارا! من دربارهٔ تو این چنین گمان نمیکردم.
میفرماید: چه گمان میکردی؟ عرض میکند: گمانم این بود که گناهان مرا میبخشی و مرا در بهشت خود جای میدهی!
خداوند میفرماید: ای فرشتگان من! به عزت و جلال و نعمتها و مقام والایم سوگند، بندهام هرگز گمان خیر دربارهٔ من نبرده است، اگر ساعتی گمان خیر برده بود، او را به جهنم نمیفرستادم، گرچه دروغ میگوید؛ ولی با این حال اظهار حسن ظن او را بپذیرید و او را به بهشت ببرید.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: هیچ بندهای نیست که نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر این که خدا نزد گمان وی خواهد بود.
بدگمانی در روزی خدا و خشم وی
محدث کبیر، شیخ حر عاملی در کتاب «الجواهر السنیه فی الأحادیث القدسیه» مینویسد: احمد بن فهد در «عده الداعی» از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده است که فرمود: خدای متعال میفرماید: «بندهای که گمان میکند روزیام دیر و با تأخیر به او میرسد، باید بپرهیزد که به خشم آیم و بابی از دنیا را به روی وی بگشایم.» (کلیات احادیث قدسی (ترجمهٔ الجواهر السنیه فی الأحادیث القدسیه)، ص ۲۹۵.)
منبع: کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی جلد دوم/حکایت ۱۷۶/صفحه ۱۷۷
حضرت ابراهیم علیه السلام و عابد
«علامه مجلسی» در کتاب «حیاه القلوب» از امام محمد باقر علیه السلام روایتی نقل کرده است: حضرت ابراهیم علیه السلام در بیابانها و شهرها سیر و سیاحت میکرد تا از مخلوقات خداوند عبرت بگیرد.
روزی در بیابانی، یک نفر را دید که مشغول عبادت و راز و نیاز با خداست. صدایش را به آسمان بلند کرده و لباس پشمینه برتن نموده است.
چون نماز خویش را به پایان رساند، حضرت ابراهیم علیه السلام نزد عابد رفت و به او فرمود: «از راز و نیاز تو خوشنود گردیدم و لذت بردم، حال دوست دارم با تو همنشین شوم. اگر میخواهی، نشانی منزلت را بده تا برای دیدار تو به آنجا بیایم.»
عابد به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خدا عرض کرد: «برای تو مقدور نیست به خانهٔ من بیایی، زیرا که خانهٔ من آن طرف دریاست، تو نمیتوانی از دریا بدون هیچ وسیلهای عبور کنی!»
ابراهیم علیه السلام به او فرمود: «پس تو چگونه از دریا میگذری؟»
عابد گفت: «من از روی آب بدون هیچ وسیلهای عبور میکنم.»
ابراهیم علیه السلام فرمود: «آن خدایی که تو را از آب عبور میدهد مرا هم عبور خواهد داد. حال برخیز تا به منزل تو برویم تا امشب نزد تو باشم.»
چون به دریا رسیدند، عابد «بسم الله» بر زبان راند و از آب گذشت. ابراهیم علیه السلام هم پس از او «بسم الله» گفت و به دنبال او حرکت کرد. عابد از این امر تعجب کرد تا اینکه هر دو به منزل رسیدند.
حضرت ابراهیم علیه السلام از او پرسید: «کدام روز از روزهای دیگر سختتر است؟»
عابد عرض کرد: «روزی که خداوند بندگانش را به سبب کردارشان جزا میدهد.»
حضرت ابراهیم علیه السلام فرمود: «پس بیا برای خودمان و برای مؤمنین دعا کنیم تا از شر چنین روزی در امان باشیم.»
عابد گفت: «من دیگر دعا نمیکنم، زیرا سه سال است که از خداوند حاجتی خواستهام که هنوز برآورده نشده است، و تا هنگامی که آن حاجتم برآورده نشود، دیگر از خداوند حاجتی نخواهم خواست.»
ابراهیم علیه السلام فرمود: «ای عابد، هرگاه خدا بندهای را دوست داشته باشد، دعایش را مستجاب نمیکند تا او بیشتر مناجات کند و چون بندهای را دوست نداشته باشد، دعایش را زود به اجابت میرساند یا در دلش نا امیدی میافکند تا او دیگر دعا نکند.»
آنگاه حضرت ابراهیم علیه السلام، حاجت مرد عابد را پرسید و او گفت: «روزی در اطراف معبد خود کودکی زیبا و نورانی را دیدم که در حال چرانیدن گلهای بود. از کودک نامش را پرسیدم، او گفت: «من اسماعیل، پسر خلیل خدا حضرت ابراهیم هستم.»
در آن وقت من از خداوند خواستم که خلیل خود را به من نشان دهد، اما دعای من هنوز مستجاب نشده است.»
ابراهیم علیه السلام فرمود: «ای عابد، اینک خداوند دعایت را مستجاب کرده است، و من خلیل خدا هستم.»
عابد چون این سخن را شنید، بسیار شاد شد و حضرت ابراهیم علیه السلام را در آغوش گرفت و بوسید و خدا را شکر کرد.
پس از آن، هر دو برای مؤمنین دعا کردند. (گناهان کبیره – جلد اول – ۱۰۲)
منبع: کتاب اخلاق و احکام در داستانهای شهید دستغیب/صفحه ۴۱
حسن ظن شیخ ابوسعید به خاکستر و شکر آن
روزی شیخ ابوسعید (متوفی ۴۴۰ ه_ ق) با جمعی از مریدان از کوچهای عبور میکردند، زنی مقداری خاکستر از پشت بام انداخت. مقداری روی لباس شیخ ابوسعید افتاد. شیخ ناراحت نشد، ولی همراهان عصبانی شدند و خواستند آن زن را سرزنش کنند.
شیخ ابوسعید به همراهان گفت: آرام باشید، کسی که سزاوار آتش بود، با او به اندکی خاکستر قناعت کردند، بنابراین بسی جای شکر است.
حاضران از سخن پر معنای او، خوشحال شدند و تحت تأثیر قرار گرفتند. (اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابو سعید.)
منبع: کتاب داستان دوستان/صفحه ۶۷۵
سوءظن به کار خدا و پاسخ آن
«زمخشری» در کتاب «ربیع الابرار» از «عمر بن دهلمه» نقل کرده است: «روزی در زمان «حجاج بن یوسف» – که لعنت خداوند هماره بر او باد – از خانه خارج شدم و به میدان بزرگ شهر «کوفه» رفتم.
در میدان شهر دیدم که مردی از سادات علوی را به دار آویخته و کتفهای او را با طنابی بسته و آویزان نموده بودند. و لابد سید باید ساعتها بر بالای دار میماند تا از گرسنگی و تشنگی جان میداد.
از آن منظره بقدری متأثر و ناراحت شدم که سر به آسمان بلند کردم و بی اختیار گفتم: «خدایا چرا اینقدر به ستمگران مهلت میدهی و با آنان بردباری میفرمایی؟»
شب در عالم رؤیا، مقامات عالی و باغ و بستان فراوانی را دیدم و بسیار مبهوت شده، با خود گفتم: «خدایا، این مقامات از آن کیست؟»
ناگهان مرد با عظمتی را در برابرم دیدم. او فرمود: «آیا مرا میشناسی؟»
وقتی پاسخ منفی مرا شنید، فرمود: «من همان سیدی هستم که در میدان شهر به دار آویخته شدهام.»
آنگاه میان زمین و آسمان ندا بلند شد: «بردباری ما نسبت به ستمگران، ستمدیدهها را به درجات رفیع میرساند.» (سید الشهداء (علیه السلام) – صفحه ۲۱۰)
منبع: کتاب اخلاق و احکام در داستانهای شهید دستغیب/صفحه ۵۲۷